روز ۳۹- مهمون بارون می شویم
الان عصاب مصاب تعطیل هست، در حد تیم ملی… بابا مریضه خفن…یعنی الان استرس پدر داره خفم می کنه… به کسی هم مثل همیشه نمی شه گفت. همسر همیشه...
روز ۳۸- منتظر یه مهمون...
دیشب یه خواب خیلی بد دیدم که بیدار که شدم می لرزیدم. همسر و ساعت ۴.۳۰ بیدار کردم که بیا من و بغل کن…طفلک کف کرده که من چم شده. بعدش صبح...
روز ۳۷- من و این عشق...
چند وقت پیش خواهرم که داره یه دوره کاراموزی توی یاهو می بینه یه عکس فرستاد توی وایبر خونواده در آغوش این خانومه…(حالا اغوش نه ها، در...
روز ۳۶- کیمچی عشق من...عشق بی مثال من
وای که من چقدر پوستم کلفته…یعنی عالی هستم ها…بی نهایت عالی می باشم. فوق العادم. اصلا انگار یه لایه پوست اهنی دارم. امروز بلند شدم خیر سرم...
روز ۳۵- از نخود پلو تا اینکه من خنگ نیستم.
خسته نباشم از مهمون داری. یعنی الان باید یه دوره برم بازپروری. کشته شدم…یعنی کشته ها. من بالاخره دیروز نخود پلو درست کردم بالاخره. خیلی...
روز ۳۴- من همچین دختر خوبی هستم
پسر خاله دیشب رفت خونه دوستش، فردا هم داره می ره تا آخر آگوست که باز بیاد. اینم از این مهمون. دلم براش تنگ شد…نیست که کلم و فشار بده و هی...