روز ۳۹- مهمون بارون می شویم
الان عصاب مصاب تعطیل هست، در حد تیم ملی…
بابا مریضه خفن…یعنی الان استرس پدر داره خفم می کنه… به کسی هم مثل همیشه نمی شه گفت. همسر همیشه وقتی من ساکت می شم می فهمه یه چیزی هست، دو روز بود هی طفلک اومد دورم چرخید که چیزی شده، من چیزی گفتم. می گفت حرفی زدم. با بی حوصلگی می گفتم نه. بعد هی می شستم پای آی پد چیز میز می خوندم راجب اون خرچنگ کوفتی، اعلائم بابا و کلا حوصله خود را نیز نداشتم.
دیشب از وایبر خانواده تازه دوزایش افتاد، همچین با مهربونی می گه تو الان دل و ذهنت پیش بابات هست. آقا این و گفت…من مثل ابر بهار گریه کردم. یعنی در این حد که انگار خودم هم حالیم نیست. نبود…
جریان ماورالطبیعه هم یه جورایی بر می گرده به همین مریضی و اینا. یه بنده خدایی از دوستان هست، یه جوریه، یعنی من هیچ وقت ازش هیچ انرژی مثبتی نگرفتم(پرازیت ۱- یه بار اومدن خونه ما، خونمون ترکید، بعدا شاید گفتم چرا). توی عروسی آقای پسر خاله بودن و ما دیدمشون. من به این بنده خدا سه تا جمله با مفهوم گفتم . یک حال پدر بعد از عمل خیلی بهتره، دو رابطه من و همسر خیلی خوبه. سه همسر از کارش راضیه. یعنی ده دقیقه هم باهاشون حرف نزدم. رابطه که خوب هست، اما اگه بدونید همسر با من چه دعوایی کرد توی راه برگشت، همون جریانی که نگفتم. در این حد که من از گینگستون تا خود تورونتو(۴ ساعت) اشک ریختم. توی ماشینی که برادر، خانومش و پسرخاله دکتر بودن… هیچی دیگه. تازه حالم جا اومده. خود همسر بعدا کلی معذرت خواست…اما خوب من هنوز نفهمیدم همسر من که اینقدر براش مهمه ادم جلوی بقیه رعایت کنه، چش بود اون روز، خودش هم اعتراف کرد که نفهمید چرا…قسمت دوم هم، از روز عروسی به اینور بابا همش یه چیزیش می شه. اول دلدرد ها، الان عفونت و ترس از من از بازگشت خرچنگ به یه شکل جدید…چی بگم…! فقط می تونم دعا کنم.هنوز واسه سومی اتفاقی نیافته خدا رو شکر… یعنی اینقدر من نشستم آیت الکرسی خوندم و اینا کچل شدم… و زبونم مو در اورد.
چرا می گم حالا ماورالطبیعه… این بنده خداهایی که ازشون حرف می زنم، امکان نداره جایی برن، پشت سرشون خرابی به بار نیاد.یعنی کافیه مثلا بهشون بگی وای ببین موهام چه خوبه، موهات ریزش می گیره شدید(داشتیم مورد رو) یعنی من یه چیزی می گم شما یه چیزی می شنوید. من همونطوری که گفتم شدیدا معتقد به نیرو انرژی هام. عروس و دوماد ما با هم خیلی خوب هستن، و بودن. بزنم به تخته، ماشاالله. اما اگه بدونید سر چیزهای بی خودی چقده به مشکل خوردن از فردای عروسی. یعنی در این حد که من دیشب کابوسش و می دیدم که یه نیروی اهریمنی اومده بالای مجلس عروسی اینا…یعنی بد بودااااا…از اون ور دوست همسر به این نتیجه رسیده، از این ور همسر که اینا دارن یه کرمی می ریزن…کلا ما الان همه موندیم آخه چرا. اما انرژی بعضی ادمها می زنه ادم و لت و پار می کنه.خیلی جریان از این سطحی که من می گم عمیق تره. راز من نیست که بگم…اما همینقدر بگم که من می ترسم دیگه به اونا فکر کنم.
بگذریم....
دیروز طفلک پسرخاله اس ام اس زد که می تونم بیام تورنتو خونتون. منم مهمون دارم، البته مهمون و پسرخاله کوچیکه هم دوست هستن ها، اما نمیشه خوب توی یه وجب جا هر دو رو دعوت کرد سه شب بمونن. بخصوص اگه یکیشون پسرخاله باشه کهمعرف حضور هستن. به داداش زنگ زدم ببینم می تونه یه دو شب پسر خاله رو دعوت کنه. تلفن و که برداشت، من پرسیدم می تونه؟ داداش گفت نه ما کار داریم، کار دیگه ای نداری. خداحافظ. بعد من هنوز دهنم باز نشده بود، تلفن قطع بود. (حالا نه دقیقا به همین سرعت، اما در همین مایه ها، تازه گفت خوب چرا نمی تونی گفتم مهمون دارم گفت خوب اون که جایی نمی گیره با مهمونتون باشه. یعنی من و باید می دیدید)می گم این داداش من خارق العاده هست، شما بگید نه. هیچی دیگه. ما موندیم و حوضمون. به همسر می گم چه کنیم. خلاصه با شور و مشورت دیدیم نمی شه هیچ جوره گفت به پسر خاله بیاد. بخصوص اینکه من هنوز حال روحیم بد سر جریان بابا و حرف های ایشون. می اد اینجا یه چیزی می گه منم وحشی یادم می ره مهمونه می زنم لهش می کنم. (البته به قول همسر، تو خودت و می زنی همیشه جای بقیه)
خلاصه مسیج دادم بهش که عزیزم، کاش زودتر می گفتی. این هفته ما درگیر هستیم.
آقا من این مسیج و دادم، همزمان به گوشی من، گوشی همسر، وایبر شروع کرد زنگ زدن.یعنی من ۸ تا میس کال گرفتم توی یه دقیقه... همسرم دستور داد جواب ندم. گفت این الان پر رو بازی داره میاره. ما که داداش نیستیم. دستت بنده، جواب نمی دی.
هیچی دیگه…
توی این پارکه داشتیم راه می رفتیم
داشتم با همسر راه می رفتم، پسر خاله باز زنگ زد، طفلک تک و تنها وسط یه شهر غریب. ما هم حرف قبل و زدیم. اونم گفت اره می خواسته بره خونه داداشش مونترال، اونجا کار داشتن(ببین تو رو خدا) به ما زنگ زده، حالا قرار شد بعدش به داداش بنده زنگ بزنه ببینه برنامه اونا چیه.حالا همسر این وسط یه نکته گفت که خیلی راست بود، این پسر خاله خونه ما که بود، هی درس داشت.یعنی نمی دونم داشت یا نه، اما همش می گفت من درس دارم، من درس دارم. بعد کتاب دستش می گرفت یه ورق می خوند، تموم می شد هی با من و همسر حرف میزد یا فیلم می دید.حالا هفته دیگه که خونه خاله هست، هفته بعدشم خواهرش اینا میرن شهرش، هفته بعدترشم میاد اینجا با هم میریم سفر، ایشون که این همه درس دارن…کی می رسن بخونن. از صبحم می ره بیمارستان، در نتیجه در طی روز خیلی نمی تونه بخونه، حالا جریان چیه؟! همسر قشنگ تحلیل کرد درست داشتن شده کلاس کار و دکتر بازی. امامن دلم خیلی سوخت، تنهایی بد دردیه. اگه زودتر گفته بود، من یه کاریش می کردم. اما الان، نمیشه. بخصوص اینکه دوست همسر می اد با همسر حرف بزنه، و حضور ایشون احتمالا پرازیت صحبت ها میشه. (قرار این ویکند من بشم کوزت...همسر گفته با دوستش یه عالمه حرف داره و می خواد بره باهاش صفا سیتی...منم همسر خوب اجازه دادم. فقط به شرط اینکه من و هم ببرن.)
حالا همه اینا و دارین، داداش یه ده دقیقه بعد پسرخاله زنگ زد که دوستشون(که ما رو هم میشناسه) ما و اونا رو دعوت کرده باربیکیو. من که مهمون دارم گفتم نمی تونم. اما جالبی این قضیه این بود، شما مگه کار ندارین…من هنوز توی کفم. وقتی مهمون می خواد بیاد خونتون کار دارین، وقتی دعوت می شین اوکی هستین. البته این مهمونی نصف روزه، قبول، تفاوت داره نصف روز با دو روز .منم نمی تونم برای کسی تصمیم بگیرم. جالب بود کلا...
چقدر من غر می زنم خدایا…اینا رو می نویسم ده سال دیگه بیام بخونم بخندم. یا گریه کنم.
شاد باشید و سلامت، پدر منم دعا کنید.