روز ۳۸- منتظر یه مهمون...
دیشب یه خواب خیلی بد دیدم که بیدار که شدم می لرزیدم. همسر و ساعت ۴.۳۰ بیدار کردم که بیا من و بغل کن…طفلک کف کرده که من چم شده. بعدش صبح به عروس اس ام اس زدم که دیشب خواب بد دیدم، اونم یه سری چیز بدتر گفت که من واقعا برای یه ساعت فکر می کردم یکی توی خونه هست و حالم بد بود. یعنی الان تازه دارم به نرم زندگیم بر می گردم. یعنی من عاشق شجاعت خودم هستم، جالبه عروس هم دقیقا همین حس و داشت.جفتی هی چیز وحشتناک می گفتیم به هم… آخر سر من یه هو صدای یه پا شنیدم . انگار یکی داشت با کفش پاشنه بلند طبقه بالا راه می رفت. خوب ما خونمون طبقه اخره، همسایه بالایی خداست. هیچی دیگه، سکته کردم. در این حد که در خونه رو باز کردم و داشتم بیرون و نگاه می کردم. در همین لحظه، در همسایه باز شد و خانوم همسایه با یه کفش پاشنه بلند اومد بیرون. بیچاره سکته کرد من و دید فکر کنم، چون فقط کلم بیرون بود. هیچی دیگه مشکل شنوایی دارم، صدای کفش اونو از طبقه بالا می شنیدم. به عروس اس ام اس زدم و کلی خندیدم و حالمون خوب شد… یعنی بهتر شد…
نمی دونم شما به دنیای ماورالطبیعه اعتقاد دارید یا نه، من دارم. ندیدم ها، اما معتقدم ما تنها موجوداتی نیستیم که خدا خلق کرده. هر چند معتقد هستم دنیاهای ما با هم یکی نیست. گاهی اما تلاقی می کنه. بماند…
یعنی بعد از رفع استرس بلند شدم آی پد و گرفتم دستم و داشتم دنبال یه غذای خوشمزه می گشتم که امشب درست کنم، فکر می کنید چی و دنبال کردم… هههه می دونم یا کیم چی می گم یا نخود…بله نخود ایندفعه برنده بود…هیچی دیگه…اینم تصاویری که شما در زیر می بینید، برای من عین بهشت می مونه…نخووووود…برره…!
حالا چرا دنبال دستور غذای خوشمزه هستم… آخ جون این هفته هم مهمون داریم. دوست همسری که عین داداش می مونه واسه من داره می اد. بسیار خرسند می باشم. همسری اینجا خیلی تنهاست، ایضا من. اومدن ادمهایی که نمی رن توی اعصابت و اسم خطابت نمی کنن و نمی فرستن توی طبقه بیماران روانی و مشکل دار نعمته… یعنی من الان نیاومده انرژی مثبتش و دارم می گیرم. خوشحال می شم.
من کلا یه اعتقادی دارم، ادم نباید با کسی بگرده که انرژی منفی بهش می ده. جز بعضی موارد، همیشه ادمهای دورم و اینجوری انتخاب کردم. در نتیجه شما خیلی نمی بینید من دوست و آشنای صمیمی داشته باشم، اونایی که دارم اکثرا بالای ۱۰ سال هستن این روزها. چند تایی هم جدید هستن، مثل عروس و این دوست همسر…! کلا خیلی سختگیرم توی دوست و کسی که می اد به خونه ام. انرژی ادم ها به نظر من خیلی قوی هست، و کاملا بهش معتقدم.
مثلا دو سال پیش، یکی از فامیل های مامان می امد کانادا برای اولین بار و دو هفته خونه ما بودن. خانواده بدی نبودن ها، اما من کلا نتونستم ازشون اون انرژی که می خوام و بگیرم. یعنی راستش من نمی تونم دو رویی و ببینم، یعنی کافیه حس کنم طرف صادق نیست. تموم میشه. همون لحظه… یعنی کافیه مطمئن بشم طرف حرف و عملش فرق داره. تمومه… توی این کیسم مهمون های گلم هی روزای اول گفتن ما بودجمون اینه، اونه. این و می خوایم اونو می خوایم. ما هی کمک سعی کردیم راهنمایی کنیم. هیچی دیگه اخر سرش رفتن یه خونه هزار دلار بالاتر از بودجه گرفتن، به ما نگفتن اصلا چند گرفتن، از برادر بنده کمک گرفتن، و برادر یه روز داشت داستان تعریف می کرد و قیمت و گفت، و من و همسری کف کرده بودیم. (خوب برادر من فوق دکترا داره، دقت کنید فوق دکترا داشتن مهم هست و اصلا مهم نیست دو سال اومده کانادا و تا به حال یه خونه دانشجویی دیده و همسر من ۶ سال اینجاست، و شهر عوض کرده و اینا).
حالا اشکالی نداره کمک گرفتن همیشه خوبه، نگفتن هم عیب نیست، اما خوب ادم های بامرام حداقل اونقدر هر دفعه من و می بینید رو نکنید به برادر بگید دستت درد نکنه بابت کمکهات…یعنی یه خورده رعایت کنید. من مشکلی ندارم اون داداشمه، اما خوب هی نگید اره ما کار سطح پایین نمی خوایم وقتی کار ندارین و من پیشنهاد کار موقت می دم. هی نگید ما تحصیل کرده هستیم. به خدا شما اگه از دانشگاه غیر انتفاعی مدرک گرفتید، من از یه دانشگاه دولتی توی تهران، با رتبه عالی فارق التحصیل شدم، یه بارم نگفتم من خیلی می فهمم…و رفتم برای زندگیم تلاش کردم. هیچی دیگه… نتیجه این دو تا پاراگراف الان اینه که من یه حسود بی خاصیت هستم. (حسود و برادر یه بار تلویحا گفت، بی خاصیت رو هم خودم اضافه می کنم…هههه)
خلاصه الان خوشحالم که این آخر هفته مهمون دارم. اخ جوووونمی جوووون…
مهمون خوبه، مهمون نور خونه هست. مهمون خوب، خیلی خوبه…
آخیش…چقده حرف زدم.
من برم یه کمی توی خونه بچرخم و جمع اوری کنم. لباسهای خشک شده رو جمع کنم…یعنی من خسته نباشم با این همه کار و فعالیت…
شاد و سلامت باشید
بعد نوشت: چرا من اینقده دوست دارم با هایده رخت جمع کنم؟؟؟ یعنی خانوم هایده الان با رخت جمع کردن من چه ارتباطی دارن.
سیما