روز ۴۹- من لوس خسته ...تنبلی بی حوصله
بعضی روزها بدنت بهت می گه هی فلانی تو خسته ای…توی این روزها من اصلا به بدنم اهمیت نمی دم اولش، بعدش همچین بهت ثابت میشه که خر بودم که نگو...
روز ۴۸- خسته...خواب
اینقده خسته بودم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد،وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۴ بعد از ظهر هست و من دو ساعتی و خوابیدم…دقیقا شکل جنازه!خونه رسما...
روز ۴۷- من به کی رفتم
وقتی بچه تر بودم، خیلی غصه می خوردم که چرا من هیچ شباهتی توی چهره ام به مامانم ندارم، جز حالت چشمام و رنگ نسبتا روشنشون. مامان موجود فوق...
روز ۴۶- تفاوت فرهنگی
گاهی فکر می کنم دختران شبیه من زیادی حساس هستند، بعد دقیقا همون لحظه اتفاقی می افته که می گم خوب حساس بودن صد در صد لازمه زندگی هست… کلی...
روز ۴۵- مهمون زیبای من
گاهی وسط این همه دغدغه کوچیک و بزرگ من گم می شم…یعنی دقیقا وسطش ها…حسش مثل اینه که وسط یه بزرگراه شلوغ گیر کنی..یعنی بدجوری رو عصابه…...
روز ۴۴-بی اعصاب می شویم
همچینی عصاب ندارم، مهمون که رفت انگار یه مشت نعمتم رفت. به مهمون اس ام اس زدم،تا رفتی این شهر دم کرد، غصه خورد…اس ام اس زد بیاید شهر...