روز ۴۵- مهمون زیبای من
گاهی وسط این همه دغدغه کوچیک و بزرگ من گم می شم…یعنی دقیقا وسطش ها…حسش مثل اینه که وسط یه بزرگراه شلوغ گیر کنی..یعنی بدجوری رو عصابه…
بگذریم…
امروز روز خوبی بود. توی شلوغی حس خوب اومدن مهمون غرق شدم…از اون طرف این حس که بابا داره می ره دکتر…واااای…یعنی مامان بابا وقتی می خوان برن دکتر، تا برن و بیان…من سکته می کنم. بعدش ۱۰ بار می پرسم…همیشه هم احساس می کنم، نکنه چیزی شده به من نگفتن…یعنی استرس خالی… به قول همسر، ظاهرا من وظیفه نگران شدن جای تمام ادمهای موجود توی زندگیم و به تنهایی می کشم…یعنی سخت هست ها…با عروس دقیقا راجب به این حس حرف می زدیم…این حس مشترک…!!!این استرس عمیق…بگذریم…
مهمون ماهانه که زودتر از موعد اومد، من کلی نگران شدم. دوباره حس اینکه نکنه اون تومورهای عوضی پیدا شدن…به خودم هی می گم نه…اما باید دکتر برم.(یکی از سخت ترین کارهای زندگی من رفتن به دکتر هست...اما باید برم...واااای) همسر فعلا نگرانیش رفع شده، گفتم بهش طبیعه…اما نمی دونم هست یا نه…من روی ساعت بود این موضوع، حالا واسه خودش می اد و می ره…دردش زیاد نشده، مثل قبل عملم، و ایران هم که بودم ۴ ماه پیش همه چیز اوکی بود...اما…اما اذیتش کم نیست.
عروس و دوماد مهمون ما هستن... مهمون نور خونه اس…خدایا نور خونه من و زیاد کن. من عاشق اینم که در خونم بخوره و یکی بیاد تو… اخ جوووونمی جووون.
واسه عروس و دوماد اپل پای درست کردم....
اینم اپل پای مهربون من
به به…
راضی ام از خودم.
اینم از من...