روز ۴۰- دیونه درون
من دارم به یه نتیجه می رسم…در من یه موجود دیونه زندگی می کنه که گاهی نمایان می شه.

اینجا سیستم جالبی که داره ادمهایی هستن که والینتیر هستن و می ان مثلا برای یه موسسه پول جمع می کنن. من هیچ وقت نتونستم به اونا کمک کنم، راستش من خودم موسساتی که دوست دارم بهشون کمک کنم و دارم. چه اینجا چه تو ایران. دقیقا سالانه هم ۱۰ درصد مازاد درامد ماهانه رو محاسبه می کنم و بهشون می دم. اصلا هم برام فرقی نمی کنه روی مالیات اثر مثبت داره یا نه. وظیفه هست. حالا جریان دیروز چیه، من داشتم راه قبل از اومدن همسر و می رفتم. یه دختر که داشت پول برای بیماران روانی کانادایی جمع می کرد، پرید جلو پام که اره بیا این اطلاعات و بگیر و بخون…من اینم..و شروع کرد چرت و پرت گفتن…اولا من وحشت کردم. چون داشتم واسه خودم آهنگ گوش می کردم، دوما دختره بدون اینکه قشنگ توضیح بده، گفت اسمت چیه، و داشت اطلاعات وارد می کرد. یهو من عصبانی شدم، و اون موجود دیونه ازاد شد. سر تقریبا جیغ زدم که ببین قبل وارد کردن اطلاعات می تونی به من بگی چی کار قرار بکنم. این چیه؟ گفت دوشنبه دیگه باید بیست دلار بدی. من و می گی. گفتم نه مرسی… گفت آخه چرا، این خیلی خوبه و کلی کمک می کنه به اینا ….گفتم نگران نباش، من خودم به نحوی که بتونم بهشون کمک می کنم. دیگه هیچی دیگه فقط گفتم روز خوبی داشته باشی و پشتم کردم و راهم و ادامه دادم. فکر کنم دختره شروع کرد گریه کردن بعد حرف های من، بس که بد حرف زدم و داد زدم…اون موجود دیونه تقریبا خونه هم که رسیدم بیرون بود. سر همسری که تازه رسیده بود خونه واسه اینکه ماست و نون داشت می خورد و غذا نخورده بود داد زدم…آخر سرم مجبور شدم به این موجود خل، چیپس بدم که ارومم شه.
بعد چیپس حال معدم بد شداااا، در این حد که مردم تا صبح. به غلط کردن افتادم. بس که چرب بود. و بی مزه…الان ۳۰۰ گرم چاق شدم به خاطر چیپس مزخرف…این همه تلاش می کنم…بعد یه موجود دیونه هم چی و خراب می کنه.
این هفته نون درست نکردم، نون از کاستکو گرفتم. عذاب وجدان وجودم و گرفته…یعنی عالیم. کاری و نمی کنم عذاب وجدان می گیرم. هیچی دیگه…حال روانیم بهم ریخته حسابی….!!!یکی این موجود دیونه وجود من و بکنه توی لونه.
از راه رفتن و دویدن بگم. دو روز پیش بالاخره دو کیلومتر پشت هم دویدم. سرعتم زیاد نیست. هنوز ۸.۳۰ هست. اما خوبه…کلا یواش یواش داره از خودم خوشم می اد.
برم به سبزی پاک کردن و آماده کردن غذای مهمون برسم که ساعت ۴ می رسه…هووووورااااا
شاد و سلامت باشید
بعد نوشت۱- دیدم هوا عالیه گفتم برم یه راهی برم. راه تبدیل شد به دو… و اینگونه بود در هوای نیمه ابری این شهر غریب من برای اولین بار ۶ کیلومتر رو با دو و راه در ۵۵ دقیقه طی کردم. با میانگین سرعت ۸ و خورده ای…رسیدم خونه همسری که داشت از خونه کار می کرد همچین سکته کرد قیافه سرخ من و دید…بله…من الان شادم. فکر کنم این و می تونم به عنوان رسیدن به یکی از هدفها که دویدن ۵ کیلومتر بود بزارم. حالا بعدا توضیح بیشتر می دم راجب بهش.
بعد نوشت۲- یه نصف موز قبل رفتن خوردن، نصفش بعدش. بعد برای خودم ساندویج درست کردم که بخورم…هر چی نگاهش کردم بخورم دید نمی تونم…انگار حس خیانت بهم دست می داد…هیچی دیگه. الان یه بطری اب خوردم…بازم اب می خورم…تا ناهار…!!! چیزی نمونده.