top of page

روز ۳۱- همینجوری

دیروز کلی راه رفتم. الان از خودم راضی هستم. نمی دونم چرا فقط دیروز اصلا گشنم نشد. الان فکر نکنید ناراحت هستم ها. خیلی هم خوب بود. کلا از بس قیمه خوشمزه بود دیگه دوست نداشتم چیزی بخورم و قیمه کم کالری من بهم کلی چسبید. همه کدوهاش و خودم خوردم. پسر خاله که دوست نداشت. همسر هم بی سلیقگی کرد. منم شدم عین کدو قلقل زن و همه کدو ها رو خوردم. امروز هم وزن کشی داشتیم. خوشحال شدیم. زیاد نمی شیم خودش جای شکر داره. البته درصد چربی هم که می ره پایین...من خوشحالتر می شم. مهم نیست وزنه نشون نده لاغر شدم.

امروز برنامه خوندن چند تا مقاله هست. کلا می خوام حاضر شم برای مدرسه. یه ماه دیگه این موقع باز باید هلک و هلک برم کالج. گفتم کالج بزارین از این دوستم بگم:

من دوست پاکستانی دارم، دختر بدی نیست. باباش جز اون پزشک هایی بوده که زمان جنگ اومده بودن ایران برای جبران کمبود پزشک ایرانی.و دوستم خودش ایران بدنیا اومده، مشهد. باباش چند سالی می شه زن دوم گرفته که هندی هست. با زنش و این دخترش حالا مهاجرت کردن کانادا، طفلک دوستم نمی دونه چی کار باید بکنه. دلم سوخت براش…نه می تونه نره با باباش زندگی کنه نه می تونه بره.باباش فوق العاده پولدار هست، دکتر بیهوشی بوده که بیشتر از ده سال عربستان کار می کرده. در این حد پولداره که سفرهاش و با فرست کلس میره، بعدش می اد غر می زنه طولانی بود… البته سر یه جریاناتی چیزی به دوستم نمیده.دوستم الان با وام دانشجویی داره زندگیش و می چرخونه. و البته همش در حال خرجه. توی اپریل بهش می گم ببین، من نمی گم خرج نکن، می گم حساب و کتابش و داشته باش. بهش اکسل(من یه فایل دارم، کل خرج های زندگیم توشه، ماهی دو بار اپدیتش می کنم) یاد دادم که وارد کنه، و گفتم حواست باشه. کلا یه دوران خیلی سختی کشید، بهش گفتم به بابات بگو، اون کمکت می کنه، مگه می شه پدر ادم کمک نکنه…توی اون فاصله گوشیش افتاد، صفحه اش ترک خورد… و البته بابا جان کمک کردن بالاخره و دوستم در اولین اقدام گوشیشون و عوض کردن. بعد شما قیافه من و مجسم کنید… سر لپ تاپ خریدن هم همین کار رو کرد، پول لازم داشت، مامانش براش هزار دلار فرستاد…بعدش این بلند شد رفت برای خودش مک بوک ایر خرید…من دهنم مثل غار بود اون روزا…

با همین دوستم رفته بودیم یه بار اوت لت(مرکز خرید خارج شهر که ارزونتر هست)…روانیم کرد. اخر سر به یه نتیجه رسیدم، من یه موجود خسیس بی خاصیتم که نمی تونم ببینم ملت خرید می کنن. همسر هم دیروز اینو تایید کرد. (همسر اگه اینو می خونی، بدون من حرف دیروزت و اینجوری شنیدم…بله).

حالا این دوستم و می بینید؟ من و هم ببینید، برای خرید چیزی که واجبه اینقدر این پا اون پا می کنم که همسر لجش می گیره. کلا من و دوستم و باید مخلوط کنیم باهم…همسر و روانی کردم این مدت. دلیلش…نمی گم ابروم می ره!

الانم که اینجا نشستم و این و می نویسم پسرخاله جان روی سوفابد خوابه. خونه ما یه اتاق خواب که بیشتر نداره، در نتیجه پسرخاله جان وسط پذیرایی خوابن و منم از صبح ساعت ۶ قهوه درست می کنم و هی صدا می دم، دیونه اش کردم فکر کنم. یاد اون روزایی می افتم که می رفتیم خونه عمه، مشهد، و منم توی هال(حال؟؟) می خوابیدم. یعنی روانی می شدم… ساعت ۶ صبح همه بیدار بودن. بعد من با کمال وقاحت تا ده می خوابیدم.البته معمولا از ساعت ۷ کوچ می کردم توی اتاقی که مامان اینام می خوابیدن توش. کلا خاطراتی دارم از خونه عمه که خودش داستانی هست بس دراز و طولانی.

پاشم برم صبحانه درست کنم. همسر از خونه کار می کنه و پسر خاله باید دیگه بلند شه.

اینم یه عکس از طوفان دیشب و صبح تمیز امروز...بعد از یه هفته هوای گرم، امروز من باز با سویشرت اینجا نشستم، در و پنجره رو هم بستم.

عشقتون همیشگی، بدنتون سالم و لبتون خندون

این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page