روز ۷۵- تنهایی
گاهی اینقدر حس تنهایی قوی می شه که حالت دق کردن و بغض بهم دست می ده. نداشتن حتی یه دوست همزبون وسط یه شهر بزرگ با جمعیت بیست هزارتایی ایرانی کم نیست. مشکل منه. من هیچ وقت نخواستم برم توی جامعه ایرانی زبان. یعنی در این حد که حتی به محله ایرانی هم می رم حس می کنم همه یا دارن چرتکه می زنن تو چقدر ازشون بیشتر داری یا دارن آمار این رو می گیرن که چی کار کنن ازت بهتر بشن. واقعیت این نیست، من خیلی بد می بینم. من خیلی بد برداشت می کنم. همش هم تقصیر منه. همه و همش.
اما ترجیح دادم همیشه دور باشم از مرکز این حس ها. خواستم همیشه یه گوشه باشم توی این دایره که گوشه نداره، در نتیجه وقتی روی محیط این دایره قرار می گیرم یا باید ازش پرت شم بیرون، یا روی یه خط هی زیر این علامت سوال باشم که من اینجا چه می کنم.
برادر هم توی این شهره، اما با همه گرفتاری ها و این نکته که امکان نداره بهشون زنگ می زنم و کار دارن و به من احساس اینکه گهی بیش نیستم می دن.
تنهایی گاهی می رسه به مغز استخون. امروز از اون روزا بود.
کاش کسی بود که الان می شد بهش گفت هی دوست من...!!!
دلم برای دوستهای ایرانم تنگ می شه.
همه چیز خوبه...همه چیز...منم خوبم!!!منم خوبم! روزهای بهتری در راه مطمئنم!