روز ۷۴- دلی که گرفته...
گاهی بی خودی این دل می گیره. حکایتی هم نداره. همینجوری یهویی دلش نمی خواد زیاد فکر کنه.
من نمی دونم به این دل چی باید گفت. چی نباید گفت.
همین رو می دونم که امروز از اون روزا بود.از صبح کلافه یه جو گوشم که باهاش حرف بزنم. گوشی مهربون. و تنهایی این روزها خودش رو نشون می ده. خواستم به دوستام زنگ بزنم، اما اونا گرفتارتر از من هستن. وقتی ازشون خبری نیست می دونم چقدر توی گرفتاری غرق می شن.
به اومدن روزهای خوب ایمان دارم، هرچند این دقایق کمی تا قسمتی نیمه ابری باشه، چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند.