روز ۷۰- خانوم بنگاهی و من
بابا دیروز یه رگش رو که کامل گرفته بود فنر گذاشت. پس فردا هم رگ دوم رو می زاره. دلم براشون پر می کشه. حس اینکه اینقده تنها هستن. این همه دلنگران هستن. کلا غصه می خورم. کاش می شد ادم این فاصله ها رو پرواز کنه. بی بهونه، بی بهونه.
دیروز، قرار داشتیم یه خونه رو ببینیم. خونه خوب بود. سی سال ساخت بود که توی این منطقه طبیعه. قیمتش توی رنجی بود که ما می خواستیم. امروز می ریم با خانوم محترم معاملات ملکی صحبت کنیم. اولین باری هست به این مرحله رسیدیم. نمی دونم بگم دعا کنید درست شه یا نه. می گم دعا کنید هر چی خیر هست پیش بیاد. خونه خرج داره. اما من عاشق این منطقه از شهرم. فعلا که هنوز داریم فکر می کنیم.
از وزن بگم، دقیقا جایی که فکر نمی کنم وزن کم کنم، دقیقا برگشتم سر وزنی قبل اومدن مهمون ها. خوبه؟! دیروز صبح ۵ کیلو تا پایین این دهه فاصله داشتم. دلم شاد شد…
پیاده روی فعلا تعطیله، جمعه که پسرخاله می رفت. دیروز که هوا بارونی بود. امروز باید بریم الان بانک بعد اون خانومه، بعدم غذا درست کنم برای کل هفته.
بدنم شبیه معتادا می خواد بره پیاده روی…یعنی بدنی دارم با قابلیت اعتیاد بالا.
فعلا شب روزتون بخیر و خوشی باشی