روز ۶۸- پنج ساله شدیم
پنج سال پیش، ساعت ۷ صبح بیدار شدم رفتم آرایشگاه تا بشم عروس. امروز ۵ سال از اون روز خوب می گذره. از همه اون خاطرات رویایی. از اون رقص تند با دوستها و از اون دستهای مهربونی که خیس خجالت بود وسط مجلس زنونه. مرسی همسری که اومدی به زندگی من. بودن با تو، خندیدن با تو همه روزهای من رو ساخته. روزهای ابری زیادی رو با هم سپری کردیم. خستگی راه های پر پیچ خم رو با هم گذرونیدم. می دونم بازم راه زیادی داریم در پیش رو، اما همین خاطرات ، همین تجربه ها من رو به تو نزدیک تر کرد. توی این پنج سال یک حقیقت برام واضح تر شد، من بهترین رو انتخاب کردم. بهترین مرد رو. کسی که دوستم داره برای خودم. کسی که مهربونه، بخشنده هست و نازنین.
بهترین من، نازنینترین من، ۵ سالگیمون مبارک. مرسی از اینکه به زندگی من اومدی. مرسی از اینکه روزهای من و نورانی کردی با حضورت. مرسی.و خدایا متشکرم که بهترین رو به من هدیه کردی.
پ.ن یکی از ذوق های این روزهای اول مدرسه اینه زودتر از تو بیدار بشم و به صورتت توی خواب نگاه کنم. به ته ریش که توی نم نم های صبح صورتت رو سبزه کرده. توی تاریکی از پشت بغلت کنم و بگم و بوست کنم. یکی از بزرگترین نعمت های این روزهام اینه که وقتی بهت برسم بخندم و دستت رو بگیرم بی بهونه و با بهونه. بهت بگم عزیزم و طعم حضورت رو به زندگی بپاشم.
پ.ن ۲- همه جا گفتم اینجا هم می گم. همسر من از من خیلی بهتره. یه پسر مهربون بی ادعا. همه اونچه که من از یک همراه توی زندگیم می خواستم رو داره، فقط گاهی فراموش کار می شه.