روز ۶۵- روز اول مدرسه و من
امروز اولین روز مدرسه هاست. منم الان کالج هستم و با شما از کتابخونه جدید این کالج کوچک به ظاهر بزرگ صحبت می کنم.
همه چیز خوبه...یعنی باید باشه. همه خبر های خوب و بد می تونه روزگار ادم رو قروقاطی کنه، مهم اینه که خودم اجازه ندم. امروز بابا آنژیو کرد، دو تا رگش بسته هست. چی میشه گفت. چی کار میشه کرد؟
منتظرم برسه خونه، تا همه این کتابهایی که توی این سالها خوندم رو براش بفرستم. بفرستم که چرا بیماری قلبی یه بیماری غیر ضروری است که فقط رژیم غذایی و کم تحرکی سببش می شه. امروز از آمازون سفارش می دم تا برسه، بعدش پست می کنم.
دیروز پسرخاله ترکونده شد، نه توسط من. توسط همسر. دلیلش هم همین بیماری تازه احداث بابا بود. برگشت گفت، من همش بین حرفهاش می پرم و بی ادبم...یعنی عالیا...من هیچی نگفتم. فقط در جواب یه قسمت سو برداشت که گفت گفتم بی سواده. گفتم من نگفتم بی سوادی گفتم توی ۴ سال نمی شه اندازه ۴۰ سال دانش کسب کرد. تو اندازه ۴ سال سواد داری. که کاملا مخالف بود و گفت که من توی این ۴ سال خیلی بیشتر یاد گرفتم. بله...بله...می دونم. بچه زدن نداره. آخر سر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و از خونه آبجی راه افتادیم و اومدیم. سفر آرومی بود. خدا رو شکر سکوته فلان. آخر هفته هم میره پسرخاله. اما خوشم می اد آدم ها درک نمی کنن کودن بودن چقدر راهت تر از دنبال علم بودن هست. کسی که ادعای دونستن می کنه دو حالت داره، یا قبول می کنه دانشش صد در صد نیست اما زیاده، یا اونقدر نادونه که فکر می کنه احاطه داره به همه موضوعات.
بماند...
نگرانم...بابا خوب میشه، اگه خدا بخواد...هر چیزی توی این دنیا خواست خداست. نگرانیم از تنهاییشون هست. شب ها به واسطه این دلنگرانی گریه می کنم چند ساعتی...کسی درک نمی کنه من چی می گم...اما من فقط می تونم گریه کنم...کاش راهی بود...کاش.
مامان صداش خسته بود، اما مامانم قوی است. بین اون همه ادم با مریضی خودش بار همه رو می کشه. کاش کسی بود کمکش کنه! اگه بچه دار نمی شم سر همین موضوعات هست.
فلان برم به کار و بار و درس و مشق...
وزن همون، ورزش فعلا هیچی...فردا گزارش و می زارم...
خوب باشید و سلامت