روز ۶٢-از سرزمین سرسبز پنسلیوانیا با شما صحبت می کنم
ساعت ٨.٣٠ همه خوابن و من باز بیدارم. سفر خوب بود. کلی خندیدم توی راه. دم مرز اقای مرز بان ازم پرسید فود داری، دقیقا بعد از مشرب و دخانیات پرسید منم هی گفتم نه نه نه! بعد کلی ماشین غذا بود. خلاصه ضایع شدیم. البته ما که رو کاری نکرد، اومدیم اما من احساس یه دروغگو بهم دست داد. هههه الان خیلی مهم بود. . وسطترش یه بارووونی گرفت که اصلا دید نداشتیم، رعد برق و بارووون خفن! همه ماشینا یهووو ٣٠ کیلومتر می وفت. اما خوب رسیدیم، ۶ ساعته! الانم می ریم تا سرزمین رویاهای یک داچ رو ببینیم. دیشب ساعت ١٠.٣٠ هم رفتیم پیاده روی، اینجا قشنگ شماله! خونه هاش نه ها! هواش! صدای جیرجیرکها! نم هوا! عالیه. فعلا خوب و خوش باشید. من برم صبحانه درست کنم. برمیگردم.