top of page

روز ۶۰-عمه جان

دیشب خواب عمه جانم رو دیدم. عمه بزرگه. یه زن درد کشیده فوق العاده مذهبی. یه موجود خاص بامزه. کسی که سواد خوندن و نوشتن و در حد کلاس دوم داره و فقط می تونه قرآن بخونه. دیشب توی خوابم انگار داشتم عمه رو از توی دریچه دوربین می دیدم. رفت بود ارایشگاه، موهای کم پشت و حنایی رنگش رو که به واسطه روسری چند تاری بیشتر ازش نمونده رنگ کرده بود. سیاه. موهای کوتاه، صورتی مهربون و قشنگ. لباس تنگ و سیاه…با دوستم رفته بودیم مشهد، رفتیم دیدنش. حس خوبی بود. به دوستم گفتم این عمه من عجیبه نه؟! دوستم گفت نه. یه نفر داشت ازش فیلم می گرفت. عمه من نمی دونست…و فیلم ظاهرا قرار بود بره توی اینترنت… و من توی دلم می گفتم این خلاف اعتقاد عمه جان هست، چه کنم. کاری نکردم… بیدار شدم از خواب. عمه من بزرگترین فرزند باقی مانده از پدربزرگ مادربزرگ هست. طفلک در ازدواجش بسیار ناموفق بوده. همسرش راهش کرد وقتی بیست و خورده ای سال سن داشته، و سالها بعد وقتی پدر و عموی من توی سن ۵۰ سالگی عمه سعی می کردن طلاقش رو بگیرن که خبر فوتش می اد. یک دخترعمه دارم، اونم مثل مامانش ازدواج بدی کرد. همسری بیمار، زورگو و تنبل… همسرش که مرد، فامیل اینوری که ما باشیم خبر خوبی بود برامون، از بیست و پنج سال زندگی مشترک دختر عمه و همسرش، ۱۵ سالش آقا بسیار مریض بودن و هیچ کاری نمی کردن و خرج خونه رو پدر آقا و مادر دختر دادن. جامعه سنتی و تصور کنید الان که دختر عمه من هم مدرسه نرفته! مکتب رفته و الان سواد کلاس ۵ دبستان رو داره.(دخترهاش دانشگاه رفتن و الان کار می کنن، پسرهای دختر عمه یکی رفت، یکی نرفت. اما هر دو بیزنس کوچولویی دارن برای خودشون)


عمه من موجود خاصی است، دختری باهوش که یک جامعه به هدرش داده. تصور کنید با سواد کم توی سن ۸۰ سالگی حساب کتاب همه چیز رو داره. تا چند سال پیش هم مستاجرهاش رو خودش می گرفت و قرارداد می بست. توی جامعه سنتی این مسئله عجیب بوده و هست. چند باری قصد کلاهبرداری ازش داشتن، بابام و پسر عمو هام رو خبر کرده. بعضی وقت ها فکر می کنم، اگه عمه جان هم مثل بابای من تصمیم می گرفت زندگیش و تغییر بده و مسیرش و عوض کنه چه اتفاقی می افتاد. با هوش و استعدادی که داشته قاعدتا ادم مهمی می شده، یه زن تاثیرگذار، اما الان یه خانوم چادری هشتاد و خرده ای ساله هست که توی اعتقاد مذهبیش غرق شده. گاهی هم خود واقعی اش بالا می زنه وقتی توی سن ۸۰ سالگی موبایل ساده اش رو میاره تا بهش چند تا چیز یاد بدی…و سعی میکنه با چشم و گوش ناتوانش بشنوه!


این سفر اخر، قشنگ دیدم ناتوانی رو توی چشماش. همه ثمره عمرش دخترش هست و نوه هاش. غصه خودش و دخترش رو سالها خورد و این روزها تازه انگار یه کمی حال روزگارش خوب شده…طفلک عمه جانم…


اما توی خواب خیلی زیباشده بود، خیلی… دلم برای عمه جانم تنگ شده!!!

این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page