top of page

روز ۵۸- دکترای امروز

دیشب بسیار بد خوابیدم. یعنی در حدی که ۳ بار با جیغ بیدار شدم. هر بار استرس بیشتری گرفتم. کلا از اون شب های بد بود. خدا رو شکر خواب بود.


دیروز با مامان که حرف می زدم، گفت بابا رفته دکتر قلب. چند وقتی هست پیادهروی که میره(بله بابای من با این سنش بیشتر از من راه می ره) نفسش می گیره. حالا خونه ما کجاست؟! قله کوه. یعنی من یادمه مدرسه که می رفتم میمردم این سربالایی رو برم بالا. دکتر هم تست های مختلف گرفته و اخر سر گفته باید انژیو بشه. مامان بابا می پرسن مگه مشکلی هست، گفته نه تست ورزش یه چیزای نشون داده، بقیه اوکی هستن. هیچی دیگه…مامان اومده بیرون از مطب، زنگ زده به مامان عروس(بابای عروس خبره واردات دارو هست و صد البته دایره المعارف دکتر حاذق)…مامان عروس هم گفته برن بیمارستان قلب. از اون طرف با بابای عروس که حرف زدن، گفته دکترا خیلی وقتها برای پول این کارا رو می کنن…!یعنی مامان دیشب حرص می خورد که طرف توی مطبش مگس می پرونده. حالا شما تصور کنید اینو(دکتر قلب معرفی شده رو) دکتر فامیل معرفی کرده. بابای من چند تا ۳۶۵ روز با هشتاد فاصله داره، قبل از اومدن اسم اون خرچنگ و عمل، تنها مشکلش کمردرد (اثرات حضور ساواک توی بدنش) و سنگ کلیه ( جوانی و بد غذایی) رو داشت. الانم تنها قرصی که می خوره هرمونی هست برای کنترل خرچنگ. غذاش عالیه…می گم عالی باور کنید. من تا به حال کسی و ندید به این خوبی غذا بخوره. اضافه وزن نداره، اصلا کلا ۶۲ کیلو هست ….هیچ وقتم نداشته… اینجا که بودن بیشتر از من می تونست بدو. مثلا نیویورک که رفتیم، بعد ۳۵ سال دم خونش شروع کرد دویدن، جایی که دوران جوانی می دوید. هیچی دیگه من نتونستم بگیرمش، بس که تند دوید، برای خودش یه ده دقیقه ای اونجا کنار هدسون ریور دوید. و می خندید…یعنی شما قیافه من و تصور کنید که یه دقیقه می دوم انگار بهم حمله شده و دیگه نفس ندارم. چی بگم والا…ماشالله…حال بابا خوبه. اما این آنژیو از کجا اومده، خدا می دونه…معمولا همه چیز برای کشف اینکه مشکلی هست در نظر می گیرن. سن و نگاه می کنن و تنگی نفس گاه و بی گاه رو، نه یهو بگن برو بخواب روی تخت بیمارستان. حالا ببینیم چی می گه آقای دکتر بعدی.

عروس رفته بود بوستون…دلم خواست برم. یعنی فامیل به این حسودی دیدین. از خونه آبجی تا ام آی تی ۱۰ ساعت راههه…هیچ راهی نداره برم. دلم می خواد برم هارواد، ام آی تی، ییل، یعنی اینقده دوست دارم برم محیط اینجا رو ببینم که نگو…عشق دانشم من.


الانم هوا بس گرفته، یعنی مه خفن. خفن اونورتر. اینم عکسش…خدایی دهشتناک نیست؟!


برام دعا کنید، برای خودم و بابام و همه…اصلا دلتون رو روشن کنید. مگه می شه بدون دعا دلی روشن داشت.


شاد باشید پر از لبخند و سلامتی


این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page