روز ۵۴- یه روز عادی...یه کمی خسته
موهام شاخونکی شده، و من اصلا حوصله ندارم درستش کنم. هنوز این صدفک لعنتی هست توی موهام…غصه می خورم.موی کوتاه به قول همه بهم می اد، اما خوب من دوست ندارم توی سرم پر باشه از این سفیدکهای زشت…و همه فکر کنن من یه موجود کثیفم که بلد نیست بره حمام. غصه ای است بس زیاد.
یکی برداره من و ببره دکتر. یعنی هفته به هفته می گذره من نمی رم. چرا؟! چون وقتی حالم بده، حالش نیست. وقتی هم خوبم نمی رم. باید برم چکاپ. هزار ساله نرفتم…نه خوب…۳ سال بیشتره.
اون دستور غذایی که دیروز گفتم می خوام درست کنم. درست کردم، بسیار خوشمزه بود. و من الان یه غذای جدید بلد می باشم. به همه پیشنهاد می کنن به عنوان یه غذای باکلاس، خوشمزه و کم کالری(پاستا کالریش خیلیه…اما کمش که خیلی نیست) درست کنید…به به
دیشبم آخر شب با همسر رفتیم راه رفتیم. یه عالمه…از این راه های سبک که فقط راه می ریم و حرف می زنیم. این راه رفتن ها رو خدا از من نگیره…همسر بهش می گه راه تراپی…منم موافقم!
نون الان پختم، نون خوشمزه…خونم الان بوی سیاه دونه می ده! عالیه این بو…انگار توی نونوایی هستم!
الان خوبم، فقط چاقم…چاق نیستم مثل سه ماه پیش، اما خوشم نمی اد اینقدر نگران عدد روی وزنه هستم. اصلا مثل خلا شدم. این یعنی دارم دچار یه بحران می شم…باید خودم و کنترل کنم. باید کمتر برم روی وزنه.باید به غذام بیشتر برسم. کلا کلی کار باید بکنم!
برم امروز به کارام برسم…آخ جون ادم های توی خیابوووون
شب و روزتون شاد
پ.ن من همیشه زیاد راه می رفتم، زیاد شیطونی می کردم….اما چاق بودم. اما این به این معنی نیست که من متابلوزیم کمی داشتم..من زیاد می خوردم. و هنوز گاهی می خورم. خوردن خیلی وقتا برای من شکل تراپی عمل می کنه! نباید بی کار، تنها، و ناراحت باشم…یعنی باشم می ترکم.
پ.ن ۲ کسی نخواست توی فیتنس پل با من دوست بشه……هق هق هق