top of page

روز ۵۱- نی نی و حسادت من

مادر شوهر هی عکس از نی نی تازه می فرسته…هی من لبم و گاز می گیرم و سعی می کنم این موجود زبون تند درونم و کنترل کنم که چیزی نگه. عکسهای نصف و نیمه از مادر نی نی دردم و بیشتر می کنه…طفلک خسته هست. اوکی خوشحال هست، نی نی داره…اما مگه اون بخیه ها کم چیزیه…تازه با مانتو و روسری(بهشون اعتقادی نداره، اما حدس می زنم وضعیت زیرش بدتر از سادگی اون مانتو هاست) نشسته. من عصابم خورده…این وسط خدا رو شکر می کنم اونجا نیستم، وگرنه اگه دیدنش نمی رفتم به حسود،بی چشم رو، و البته نمک نشناش معرفی می شدم.


همسرم دیشب سر همین موضوع با من دعوا کرد که تو چرا برای نی نی ذوق نمی کنی. من گفتم خوب چه کنم؟ گفت خوشحال نیستی…گفتم یعنی چی؟ گفت همه زنگ زدن، شادی کردن، تو حتی یه پیام هم نمی دی…هیچی دیگه ادم ملاحظه می کنه می شه یه ادم بی خاصیت…وقتی بهش توضیح می دادم…یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد که مادر نی نی اگه نخواد میگه ملت برن. هیچی دیگه، شوهر ما نصف نیمه بزرگ شده، نصف اخلاقا ایرانی، نصفی کانادایی…می گم کی دیدی تو ایران مهمون بیرون کنن…اونم مهمون هایی که خونه مادر شوهر مادر نی نی میرن…نه خود نی نی…مادر نی نی هم نخواد مهمون می اد و میره…هیچی دیگه! همسر فعلا داره کندوکاو می کنه که آیا من درست می گم یا نه. جالبه مادر شوهر عزیز گفتن می رن کمک مادرشوهر مادر نی نی…من هم الان توی کفم…شما رو نمی دونم! و اینگونه بود من فهمیدم من یک موجود لوس، حسود می باشم و البته زودم قضاوت می کنم!!!


آگوست هم تموم داره می شه…باورم می شه…چه زود تابستون تموم شد. از ۸ سپتامبر می رم مدرسه…باز کار…باز فعالیت!!!


دیروز بازارهای مالی ترکید، همسر خوشحاله، می گم خدا خیریت بده الان کانادا که تو رکود هست. من که کار ندارم، از کار بیکار می شی ها…می گه نه…مزه می ده…من با همچین موجودی زندگی می کنم.


پاشم برم صورتم رو درست بشورم…برم یه راهی برم! آفتاب زیر ابره…وقت خوبیه برای راه رفتن صبحگاهی


شاد باشید و سلامت


پ.ن هفته پیش این موقع مهمون رفت.اقا اون هفته هوا گرم بوداااا.دیشب من با پنجره بسته و دو تا پتو خوابیدم. دیدم نه نمیشه پاشدم لباس استین بلندم پوشیدم…دیووونه است این هوا! الان خوب شده. تعادل نداره.

پ.ن ۲-


اینم گزارش فیت بیت از فعالیت هفته قبل من

پ.ن آخر- دیووونه درونم در رفت و گفت حرفش رو به مادر شوهر...جواب! مادر نی نی خونه خودش هست، و مهمون ها خونه مادر شوهر مادر نی نی هستن که چند طبقه پایینتره...و اینا فقط سرویس می دن و البته جای من خالی است و دفعه دیگه مادر نی نی بیاید پایین تماس می گیریند که منم تبریک بگم. خدایااااا اینااااا چی هستن؟ منم دیدم میدون داغه. کلی گفتم کمک و یه نفر می تونه بکنه و اینا..کلا فکر کنم دعوا شد...یعنی عروس به بیشعوری من دیدین؟!

این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page