کمی مراعات کنید جماعت
کاش ادم می تونست بعضی حرف ها رو بدون قید مصلحت می زد. بدون نیاز به توجیه اخلاقی و اجتماعی. بدون نیاز به فهم شعور خواننده و نویسنده…نمیشه …صد حیف
وقتی یه زن سزارین می کنه، درد داره…می فهمید جماعت. بعد شما مثل بز همه میرید بالای سر مادر که بچه رو ببیند.
ماجرای من و عمل سزارین نصف و نیمه ام
من پیش از عملم دستور ملوکانه صادر کرده بودم که هیچ کس نیاد دیدنم، و به کسی گفته نشه که من بیمارم و باید عمل شوم.از خانواده خودم مادر و پدر می دونستن از خانواده همسر نیز مادر و پدر…توی بخش زنان بودم و درد داشتم…به قول دکترم سزارین بدون نی نی شده بودم…توی همون حال و هوا…سالن پر و خالی می شد از خیل مشتاقان نی نی ها. روز اول من نسبتا بیهوش بودم. چند باری اما با سر و صدای مراجعان محترم چسبیدم به سقف…
از اون یک روز و نصفی توی بیمارستان خاطرات زیادی دارم.
یکی از خاطرات راجب به یه زن ۱۸ ساله بود. می گم زن ۱۸ ساله دختر که نبود، وخدایش سنش اصلا شبیه ۱۸ ساله ها نبود من چند لحظه ای قبل از مرخصی با کمک مامان و اصرار مامان زن ۱۸ ساله رفتم اتاقش برای عیادت قیافه اش از من ۲۵ ساله اون زمان عجیب تر…موهای رنگ شده، آرایش کامل که برام عجیب بود با این همه درد سزارین چطور تونسته بکنه…بماند.
زن ۱۸ ساله یه نوزاد پسر سرتق و جیغ جیغو رو بدنیا اورده بود که نه سینه می گرفت نه مادر رو درک می کرد. مادر زن ۱۸ سال توی بیمارستان نمونده بود، خواهر ۶ ماه باردارش برای پرستاری اومده بود. بیمارستان جای پرتی نبود، غیردولتی، در یکی از بهترین جاهای شهر… بماند…بیمارستان معروف پرستارهای قرطی و لاکهای سرخ و سفید…
خواهر ۶ ماه باردار هرکاری کرده بود، زن ۱۸ ساله نتونسته بود بچه رو شیر بده…مادر همیشه همراه منم، وقتی مطمئن شد بود من خوبم به واسطه ناله های پسربچه یه روزه و التماس های خواهر زن ۱۸ ساله به پرستار که شیر خشک به نوزاد بدن بخوره با خواهر زن ۱۸ ساله شروع به حرف زدن کرد، و بعد از چند نصحیت و کمک و راهنمایی به واسطه خواهش خواهر زن ۱۸ ساله رفت اتاق اونا…به جای پرستارهای بخش مامان من بود که به زن ۱۸ ساله یاد داد که چطور بچه رو بگیره تا شیر بخوره به زحمت. بالاخره نوزاد پسر سرتق شیر خورد…مادر خوابید و نوزاد پسر و خاله اش به اتاق من اومدن تا پسرک یه روزه باد گلو کنه..مامان به خاله که ظاهرا یه دختر ۴ ساله داشت یاد می داد و من نگاه می کردم…با چشمانی گرد که چطور یک مادر از این ابتدایی ترین اصول بی خبره، که خاله پسرک اعتراف کرد مادر شوهرش دخترش رو بزرگ کرده…مادر شوهر همسایه بودند و دختر ایشون در دامن مادربزرگ رشد کردند. چون شیر هم نداشتن ظاهرا، از اول مادر بزرگ همه کاره بودن. توی همین زمان، پدر پسرک یه روزه زنگ زد به خاله که می خواد بیاد. خاله گلایه کرد که بچه شیر نمی خوره و زنت خسته است…پسرک ۱۹ ساله(بعدا رویت شد، موجودی نحیف، لباسهای برق برقی…ریش کم پشت.به ۱۳ ساله بیشتر می خورد) گفتن خوب برای گل پسرشان چلوکباب می گیرین…خاله شاکی شد…وسط اتاق ما با پسرک کل کل می کرد پشت تلفن و بعدا با عصبانیت گوشی و قطع کرد و شروع کرد به خواهرش بد و بیراه گفتن که این چی بود و اینا…
قیافه من و مامان دیدنی بود.
مامان مهربون من خاله پسرک یه روزه و راهنمایی می کرد که اروم باشه، خواهرش درد زیادی کشیده..الان نیاز به ارامش داره…هیچی دیگه بالاخره پسرک خواب رو داد دست خاله و روانه اتاقشون کرد. نیم ساعت بعد مادر زن ۱۸ ساله اومد، البته من بعدا فهمیدم مادر زن ۱۸ ساله هست…چون از زن ۱۸ ساله جوون تر به نظر می رسید. بماند…از مامان اومد تشکر کرد. گفت که خودش ناراحتی های مختلف داره و نمی تونه بمونه پیش زن ۱۸ ساله. و پرسید مامان تا کی هست…مامان گفت دخترم امروز مرخص می شه ایشالله…مادر زن ۱۸ ساله ابراز تاسف کرد، گفت دخترش به دستان پر توان مامان من نیاز داره. قیافه من از ابراز تاسف این خانوم از مرخص شدن من دیدنی بود. من و فوبیای بیمارستان…وقتی دکتر پیش از ظهر بالاخره اجازه مرخصی داد من پر می زدم برای رفتن. مادر زن ۱۸ ساله با تلفن توی راه رو با یه نفر حرف می زد…شایدم دعوای ارام …فقط شنیدیم به یک نفر یاداوری می کرد وظیفه مادری دارد…
طول درمان عمل من خیلی بود،درد زیادی کشیدم. دکترم که تا قبل عمل سعی می کرد نشون بده عمل ساده ای هست و مشکل خاصی نداره، عنوان کرد که نه تنها در صورت حاملگی باید سزارین بشم، بلکه با خنده گفت بهت می گفتم می ترسیدی اما عمل تو از سزارین بعضا سخت تر هست. بخصوص برای تو که تومور قشنگ توی لایه های رحم بود و رحمت و قشنگ باز کردیم. اونم توده ای به بزرگی یه توپ تنیس…هیچی دیگه…امیدواری دادن که سزارین کم دردتره…
حالا من دارم به عکس های بیمارستان برای نی نی تازه نگاه می کنم. مادرش از ترس درد و مشکلات زایمان طبیعی، در حالی که می تونست طبیعی بزاد، سزارین کرد. آخرین باری که باهاش صحبت کردم ۸ ماه حامله بود. بهش گفتم طبیعی درد داره، اما فرداش خودت هستی…هفته بعدش ادم قبل…گفت نه! می ترسم…گفتم خود دانی…الان توی عکس ها لبهای کبودش…دلم و لرزوند. یاد روز بیمارستان افتادم و تنها دختری که اون روز تن به زایمان طبیعی داده بود…پرستارم تعریف می کرد که مادرش رو فرستاده بود خونه استراحت کنه…و داشت توی راهرو راه می رفت برای خودش بدون درد.(این توضیح و بدم من نیست چون شرم…توی همون یک روز و نصفی بیمارستان کل بخش و می شناختم نیست فوبیای بیمارستان دارم…هی شبیه کلاس و دانشگاه باهاش برخورد می کردم…ههه…)
خلاصه نی نی تازه به دنیا اومده، و عکس ها از اتاق مادر و بچه منتشر می شه توی دنیای مجازی برای همه…جالبه همه هم هستن توی عکس…از دایی پدر نی نی تا زن دایی پدر نی نی و عمه پدر نی نی …و کلا اتاق بیمارستان در حال ترکیدن هست…بعد مادر بچه با لب های کبود سعی می کنه لبخند بزنه. حتی تختش و بالا نیاوردن…چون اونقدر درد داره که زیر ناحیه شکمش داره جر و پاره می شه…فکر کن…بعدش باید نی نی رو شیر هم بده…
عزیزان من، وقتی یکی بیمارستان هست، نرید دیدنش…نرید بعد عمل…نرید. نی نی یه روزه دیدن نداره. صبر کنید. بچه برسه خونه، مادر بخیه هاش خوب بشه. بعد برید. نکنید با عصاب من بازی.
شب و روزتون بخیر