top of page

کودک من...


یاد چهره غریبش که می افتم دوباره زار می زنم…یاد روزی می افتم که ژیار گل نشونش داد. توی یه بیمارستان. چشماش کور بود و نگاهش گوشه ای از تصویر رو نشونه رفته بود. بعد اون این باور با من یکی شد، من می خواهم مادر همه کودکان بی مادر دنیا باشم... مادر کودکانی که ژن هایشان شد سند نخواستن آنها… دلم برای در آغوش .

کشیدن تک تک لبخندهای کودکانشان قنچ می رفت …


این روزها باز تصاویری از جنگ و خونریزی من و پرت کرد وسط همین رویا…خونه ای بزرگ..کودکانی شلوغ و شیطان و همه تلاش برای به خندان دیدن چهره آفتاب سوختشان…!!!

مادر شدن به دل کشیدن نیست، مادر شدن عاشق شدن است…و من ندیده عاشق کودکی هستم که جایی وسط این دنیای زشت فقط من رو داره که دوستش دارم…! مادر کودکی که نه ژن، نه رنگ، نه عقیده و دلیل امادنش برای مهم نیست، فقط خودش مهم است و بس…

الان این یک شعار محسوب می شه، اما لحظه شماری می کنم تا دستهای کوچولوی کودکم رو در دست بگیرم…کودکی که بدنیا اومده تا مرا عاشقتر کنه!

بعد نوشت:


به همسری می گم خیالت راحت اینا فقط فکره. اما مگه می شه باز خوابش رو ببینم و صبح که بیدار می شم لبخند بزنم. دوست دارم سرش رو پاهام بزارم و تکونش بدم تا خوابش ببره. توی چند سال اخیر، وقتی کسی بچه دار میشه و بهش تبریک می گم، لجم می گیره که می گه ایشالله برای تو…چند باری جواب بد دادم. چند باری سکوت و چند باری توضیح. با مادران دو طرف که سر این مسئله خیلی بحث کردیم. مادرم شدیدا مخالف است، همسر هم به همچنین اما من…نه من مادر شدنم روزی بود که توی امامزاده هاشم دیدم زنی یه فرزند بی مادر و می زنه…پنج سالم هم نبود. تا خود شمال گریه کردم که بریم اون بچه رو بیاریم، اخه اون کسی رو نداره تا دوسش داشته باشه…!!! همون روز انگار یکی به من گفت هی فلانی…تو رو کودکی مقدور شده که از رحمت نیست. از دلت هست…!!! بماند

امروز یه نی نی ناز دیگه بدنیا اومد. مادرش دو سال پیش گفته بود توی پروسه به فرزند خوندگی گرفتن هستن، با یه عالمه ایده قشنگ و ناز…کلی ذوق کردم که ایول، بالاخره یکی هم فکر من…بعدش وقتی فهمیدم منتظر یه نی نی هست…خیلی دلم شکست به خاطر چشمهای دخترکی که به در موند تا یکی بیاید و ببرش…دلم شکست که عشق یه بچه دیگه هم هرز رفت…همسر گذاشت به پای حسادت، مادرم گفت نمی فهمم…بماند. امروز اون نی نی توی این جهانه…بهترین ها براش هست.

همه می گن تا خودت می تونی چرا؟ برای سوال مسخره جوابی ندارم. همه از ژن می گن، از هوش، از موقعیت… و من از عشق. بی خیال…

کاش یک نفر این کلید ذهن من و فکر کردن به چشمهای مهربون اون دخترک که به در موند تا بیان و ببرنش خاموش می کرد. همش توی ذهنم هست، اون منتظره…هنوز!!!


این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page