روز ۲۹- من الان چی گفتم؟؟؟
صبح دوشنبه تعطیل ما به خیر…اااا، دیدی شد ساعت ۵ و من هنوز مثل اسکلا فکر می کنم صبحه؟!
آقا من الان سرشار این سوال هستم که چرا ادم ها اینجوری هستن. جریان چیه؟! آها بزارین براتون تعریف کنیم. صبحی با آقای پسرخاله جان و همسر جان رفتیم برای پسرخاله جان کفش بگیریم.
الان من در نقش یه همراه خوب و مهربون هستم که صد بار قبل از رسیدن به مرکز خرید از پسرخاله جان می پرسم چی می خواد. نتیجه ای که گرفتم این بود که خوب طفلک دقیق نمی دونست چی می خواد. <یه کفش راحت، مجلسی که باهاش وقتی توی بیمارستان هست راحت باشه.ؤ شما فهمیدی اینا جمعشون چی میشه؟ بهش می گم تو بیزنس کژوال بهترین گزینه ات هست. مگه داداشم گفته کلراک خوبه. من تایید می کنم کلراک یکی از راهترین کفش ها و می زنه و قرار شد بریم توی مرکز خرید ببینیم چه خبره…
خواننده ی محترمی که شما باشی و راوی خالی بندی که من باشم، ما رسیدم به مرکز خرید، اولین مغازه اکو بود که قاعدتا کفش هاش به راحتی، دوام و خوبی معروفه. من با کلی احترام پسر خاله رو بردم توش، دو تا کفش عالی و نشونش می دم می گم این خوبه. کلی توضیح می دم این یکیش بیزنس هست و با کت و شلوار بهتره، این یکی اسپرت تر هست و همینجوری خوبه. خودم و خفه کردم…آخر سر پسرخاله جان بدون پوشیدن همینجوری قیمت و نگاه کردن و حتی احترام اقای فروشنده مبنی بر اینکه این کفش ها بیست درصد الان تخفیف داره کارساز نبود…اومدیم بیرون.
رفتیم جلو تر…ژئوکس. اینجا باز من با احترام مدل های مختلف و نشون دادم و گفتم اینا و اینا و اینا خوبن به این دلیل و این دلیل…باز حرف ما به هیچ حساب نشد و باز اومدیم بیرون.
بالاخره قرعه رسید به مغازه بی(The Bay) یه چیزی مثل میسیز امریکا هست این مغازه. باز اینجا کلارک و راک پورت و نشون می دم و توضیح. از همه حرفهای من گذشته، آقای پسرخاله خان یه کفش و انتخاب کردن(که من توصیه نمی کردم) رفتن سایز پاشون و گرفتن و اومدن و دیدن نه از قیافه کفش خوششون می اد، نه سایزش درسته. اومدیم بیرون.
حالا باز من یه همراه خوبم ها. اما الان کف کردم بودم که اگه قرار من هر چی بگم طرف راه خودش و بره چه کاریه من و اوردی؟! بازم من خانومی هستم در نقش خودمون…برگشتیم به مغازه اول، اکو. به آقای پسر خاله گفتم ببین این دو تا که یکی بیزنس و اونکی بیشتر بیزنس کژوال هست یکی و بردار…توضیح هم دادم چرا هر کدوم اینجوری هستن و به نظرم اسپرته بهتره برای کار ایشون.
حرفهای من باز به دکمه آستین چپ ایشون نثار شد و رو کردن به اقای مغازه دار که من دنبال یه کفش هستم که توی بیمارستان که راه زیاد میرم راحت باشم. شما کدوم و پیشنهاد می کنید. آقای مغازه دار عین حرف های من و زدن. یعنی عینااااا… بالاخره گفتن سایز فلان و بیارین. من با توجه به مغازه قبل گفتم سایز ۱۰ مناسبه…ولی خریدار عزیز اصرار داشتن که پای ایشون بزرگتره.… آقای مغازه دار کفش سایز ده و اورد …
آقای پسرخاله جان عزیز تا کفش و پوشید گفت تنگه. کوچیکه… با توجه به معیار کفش خریدن انگشت جلوی پا گفتم من می گم اندازه هست. آقای پسرخاله اصرار اصرار که نه تنگه و از اقای مغازه دار خواهان سایز بزرگتر شدن. در این صحنه من و می گید دهنم شکل این O بزرگ بودم که بابا جان من دارم می گم این اندازه هست. پاشو یه قدم راه برو ببین اندازه هست… اما باز هم خوب حرف بنده که خریداری نداره.
آقای مغازه دار فرمودن سایز بالاتر نداریم همینه. پسرخاله جان هم داشت می گفت که خوب این کوچیکه. آقای مغازه دار اومده امتحان می کنه…با خنده می گه این کفش اندازه اندازه هست، دقیقا به همون دلیل که من می گفتم. یعنی باز هم دقیقا… و یهو…در یک حرکت پسر خاله گفت I take it( من این و بر می دارم) …من و می گی…یعنی کارد می زدی خونم در نمی اومد. به همسر رو کردم می گم من خرم، ایشون دیونه هست…چه خبره؟! همسر می گه تقصیر خودته چرا برای یه سری ادم بیشتر از اونی که ارزش دارن انرژی می زاری…
من سکوت کردم دیگه. اومدیم بیرون گفتم مبارکه… حالا شما تصور کن ما از مغازه اومدیم بیرون همین اقایی که حرف ما به هیچشون نبود، زنگ زدن از داداش و مادر اجازه کتبی گرفتن برای خرید…قیافه من و باید می دیدید. همسر دستم نامرئی منو گرفته بود که نرم خفه اش کنم.والااااا
من نمی دونم مشکل منم، یا ملت. اما از نظر من ملت دیوونه شدن به مولا…گیری کردیم هاااا…
همسر که فتوا دادن بنده نباید تا اطلاع ثانوی به کسی لطف کنم. فعلا من و ممنوع الطف کردن همسری...
از الانم بگم، پسرخاله جان بسیار عزیز هستن، فقط کمی من زیادی ظاهرا حساسم…چی بگم بخدا
اها از روزام بگم، عالیه…من خوبم بسیار خوب…غذا سالم و زندگی پر از عشق.
شاد و سلامت باشید، لبخند فراموش نشه
پ.ن ۱- به همسر می گم شما می شه وقتی من مخاطب قرارتون بدم از خودتون یه عکس العملی نشون بدین که ادم نگران نشه که خدایی نکرده مشکلی هست و صبر نکنی بقیه جاتون جواب من و بده. می گه حسودیت میشه من مدافع دارم…خواستم بگم اگه بعد رفتن مهمون من بیوه شدم تعجب نکنید، همسر خودش انتخاب کرد.
پ.ن ۲- می دونستم خانوم برادر دو هفته دیگه شهر خاله اینا کنفرانس داره. خیلی خوبم می دونستم. توی سفر عروسی مطرح شد و همون لحظه که گفته شد گفتم که ااا خونه خاله هم می ری و گفتن نه، منم گفتم خوب می تونیم ما ویکندش بریم همه با هم تو رو بزاریم و برگردیم.گفتن نه کار داریم… ما هم بعد از جریانات سفر برگشت به خودمان قول دادیم کمی بدجنس باشیم و همسفر کسی نشیم. حالا دیروز اون یکی خاله به پسر خاله زنگ زده که داداش ما و خانومشون دارن ویکند قبل کنفرانس می رن خونه خاله می خوای بری؟! پسر خاله نگفت اون موقع، منم هیچی نپرسیدم.(توی ماشین بود، فهمیدم جریان چیه اما هیچی نپرسیدم، بس که خانومم من) بعدش وقتی رسیدیم خونه پسر خاله به اون یکی خاله زنگ زد و پرسید که می تونه بیاد یا نه. بعدش پسر خاله اعلام کرد که داداش و خانومشون بلیط قطار گرفتن و دارن می رن اونجا.(شما تصور کن ما تا سر کوچه می خوایم بریم زنگ می زنیم دعوت می کنیم، هر چند نود و نه درصد موارد زوج مذکور کار دارن ولی خوب ما با شعور هستیم توی مملکت غریب و کسی رو تنها نمی زاریم) من دهنم اندازه غار باز مونده بود…یعنی چشمام گرد بودا… خاله کوچیکه( صاحب خونه) خواست با من حرف بزنه. گفت شما هم بیان. گفتم من باید با همسری حرف بزنم، بهتون خبر می دم. یعنی الان کف کردم از رفتار ملت. من کجای این معادله هستم. دیووونه خونس...
پ.ن۳- پسر خاله داشت با افتخار از خاطراتش با برادر ما حرف می زد توی کوه و دشت و بیابون. بعد برگشت از همسر من پرسید شما خیلی باید حال کنید با اینا…همسرم بیچاره موند چی بگه. من جواب دادم، والا ما هر وقت به اینا گفتیم بریم یه جا کار داشتن. بعدش یاد اون روزی افتادم که آقای برادر من و برد مثلا کوه. من نوزده سالم بود. هیچی دیگه من تا از ماشین پیاده شدم برم باهاشون کوه، دیدم نیستن. با سرعت راه و گرفته بودن و می رفتن. منم خوب نرسیدم به پاشون، با بغض کوه رو گرفتم رفتم بالا…و البته شما قیافه من و تصور کنید که برادر ۷ سال بزرگترم من رو توی و کوه جا گذاشت. بعدا دلیلش و اینچنین عنوان کرد که حوصله من و نداشتن. همچین برادر از خود گذشته ای دارم من. (الان توی این دو پست گذشته گرفتم برادر و له کردم. بگم داداش من خیلی هم خوبه، اصلا ماهه... با بقیه خیلی هم خوبه، همه هم ازشون تعریف می کنن. پس حتما اینجوری هست چون اکثرا همه من و متهم می کنن و از اونجایی که ملت کم اشتباه می کنن!!! مشکل از منه. منم اصلا مشکلی ندارم مشکلم از من باشه...شاد باشن ملت، منم شادم)
پ.ن۴- هر وقت خیلی از مرام بعضیا حرف می زنن، من یاد صحنه های بد بیمارستان می افتم…یه سال گذشت…بعد یه نیش خند می زنم که اره، اینا مرام دارن. مرامی که اندازه اش اینقده. همینقدر کوچیک…همین اندازه سطحی!!!گاهی هم بغض می کنم. یاد درد می افتم…بعضی دردااا خیلی عمیقه که هیچ سنوگرافی یا ام ار آی نمی تونه اونا رو نشون بده. یه جای بدن هست این دردا که نوری نیست…مثل اعماق دریا…فقط دارنده درد ازشون خبر داره…دردی که زخمی نداره!
پ.ن ۵- از این به بعد اسم مطلب و می زارم پی نوشت ها
پ.ن آخر- من و قبول ندارین مرض دارین می برین با خودتون من و برای نظر؟!