top of page

روز ۲۷- کمی بیشتر دریوری

من اینروزها رو دوست دارم… به هر قیمتی به هر دلیلی…

تا ایران بودم صبح شنبه و دوست نداشتم. صبح های دوشنبه خوب بود. اینجا که اومدم مغزم یه هو قاطی کرد. همه علایقم به هم ریخت. خوب من عاشق صبح دوشنبه با این حقیقت مواجه شدم که ای بابا دو شنبه دیگه وسط هفته نیست. زین جهت الان برعکس شده. صبحهای دوشنبه و دوست ندارم. شلوغ است و گه گاه پر از استرس هفته کاری و درسی و مشقی و اینا. صبح شنبه خوبه. الان که شنبه بازار قشنگش می کنه و بعدتر توی زمستون هم میشه شنبه های سرد خوشگل من که با میل بافتنی و حس مادربزرگی یا کتاب و حس پیرمردی درونم قانعش می کنه.

کلا شنبه ها روزهای خوبی است در تقویم اینجا…حتی اون روزهای سخت کار هم بعضی وقتها شیفت شنبه ها و بهم می دادن دوستش داشتم، می شد سر کار حرف زد و حس نکرد یه کارگر بی جیره و مواجبی.

دوچرخه همیشه به من حس خوب می ده، و دوچرخه و شنبه های این شهر انگار خیلی با هم یکی شدن...

شنبه را دوست دارم…اما با خوندن پیام وایبری مامانم که حال یه خانوم نازنین که کلی دست خیر داره خوب نیست( عملش کردن برای تومور مغزی بهوش نیامده) کلی بغض کردم…بیا یکی هم که به زنها و دخترهای بی سرپرست همه جوره کمک می کنه الان وضعش اینه. حالا اگه طرف یه قاچاقچی انسان بود هزار سال زندگی می کرد و هیچ اتفاق خاصی هم براش نمی افتاد…یه میلیون نفر و بد بخت می کرد و هنوز سالم و سرحال زندگی می کرد. اینم غصه شنبه ای…

راستی،مهمونمون الان خونه آقای داداش هست در دانتوون(مرکز شهر) ما رو پیچونداااا…منم می خوام برم اونجا الان من و ببین…دارم می رم…حیف من کمی بی شعورم...فقط کمی...(توضیح داره...نمی گم)

دلم هنوز یه وجب اب می خواد و مایو و شنا و این حرفها، یکی من و ببره شنا…به قول آقا جووون پسر خاله اینا شنو شنو…هوای اینجا الان گرمه …بخدا پس فردا سرد میشه و من شنا هنوز نرفتم.کمک…من آب می خوام…شنا می خوام... بی معرفتاااا

از سلامتی هم بگم، دیشب من کشف کردم که من فقط نون خوردم از صبح. و هندونه. و دیگر هیچ(بازم دروغ گفتم،سالاد کیل-من نمی دونم فارسی چطور می نویسنن اینوKale- خوردم). کلا اون پوستر غذایی فیتنس پل می خواست بیاد من و بزنه… روانیم به مولا…این چه وضعه غذا خوردنه؟! برای همسری شام درست می کنم و خودم نمی خورم. نه انیکه نخوام توش تخم مرغ و پنیر داشت خوب. منم نمی خوام از اینا بخورم. بعدشم کاستکو و نون تازه ومن و یه عالمه حس خوب…به به نووووون(دستگاه نون پزی که خراب شد!!! از بعد اون هی به من خسارت معنوی و مادی وارد می شه با خرید نون…باس بخرم یه دستگاه جدید، اما خسیسی هستم اینجانب.)

راستی چرا ادم ها فکر می کنن زور گفتن و القاب زشت دادن جذابه؟! چرا فکر می کنیم اگه یکی اشتباه کنه از روی منظور بوده و هر خطایی طعم گس یه توطئه رو داره. من نمی فهمم چرا باید چیزی بگیم که به قصد دل کسی و بسوزونه. و یا فکر کنیم اگه دلمون سوخته از روی قصد بوده؟! الان این سوال جدیه…خیال ادمها کی اینقده کوچیک شده؟! من نمی فهمم…دیروز به دوست فلیپینی اس ام اس زدم که چطوری، کلی له بود. دلم سوخت. سر همین مسائل، باهاش کلی اس ام اس بازی کردم، طفلک وسط مملکت غریب دور از بچه هاش تک و تنها ۱۸ ساعت کار می کنه توی روز و اخر سرش وقت استراحت این اراجیف…کلا انگار فرهنگ، نژاد، رنگ، ملیت و زبون هم فرقی نداره…ادم ها دوست دارن از هم سبقت بگیرن به هر قیمتی بالاخص له کردن بقیقه. امروز هم خودم گرفتار این حس شدم. اما من معتقدم هنوز، ادمها همه خوبن مگر خلافش ثابت شه. و همیشه فلش اتهام رو به سمت خودمه…ایشالله که گربه است به قول معروف!

دیروز توی گوگل پلاسم هم گذاشتم…این آهنگ و بسیار دوست دارم… حس خوبی نباید بهم بده. کلا منفی می بافه…که برخلاف منه اما من دوسش دارم. چرا؟!؟! ( الان می دونم همزادم چی فکر می کنه، این شعر داره می گه تو درونت چی واقعا فکر می کنه. خدایش موافقم…((اونی که باید بدونه می دونه با اونم))

بخندید و شنبه بسیار خوبی داشته باشید.

پ.ن دیشب خواب عروسی پسر خاله و دیدم و شب قبلش روز دفاع ارشدم و خواب می دیدم و دیشب یه هو وسط عروسی مدرکم و برام توی یه سینی اوردن وسط رقصها…صبح بیدار شدم پیام مامان نذاشت بخندم به خوابم. الان می خندم.

پ.ن عروس پسر خاله ما یه دختر خارق العاده هست که من دفعه اولی که دیدمش عاشقش شدم.یعنی نیم ساعت بعد از اولین دیدار فیزیکی(پیش از اون یه بار ده دقیقه تلفنی حرف زده بودیم)دیدمش حس کردم صد ساله می شناسمش. این موجود فوق العاده مهربون توی خواب دیشبم غمگین بود…این غربت ادم و دیووونه می کنه والا…!!!کلا ادم روی این زمین غریبه... کاش کنارش بودم(الان بیشتر منظورم این بود اون کنارم بود)

پ.ن اخر اومدم به پسر خاله کوچیکه که فارسی بلد نیست درست بخونه اس ام اس بزنم، سوتی حرف اضافه دادم باز…تا یه ساعت داشتم خود خوری می کردم که آخه چرا بعد هشتصد سال نمی تونم درست حرف بزنم و بنویسم. یعنی به یه انگلیسی زبان این و می زدم اینقدر فشار بهم وارد نمی شد…یعنی الان از خودم بسیار عصبانی هستم. دلیلش...نمی گم.



این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page