روز ۱۶- لباس عروس و زیبای ما
دلم خیلی می خواد از سفر عروسی بگم. اما خوب به چند دلیل نمی نویسم. یکیش اینکه از همسر بسیار دلخور شدم. دوم مادر جان حال ما را به گونه ای گرفت که هنوز باورم نمی شه. اما خوب عروس بسیار زیبا بود و بسیار عروس و دوست می دارم.کاش یکی بود اون موقع می دونست چقدر حال من خرابه و تنها دوست داشتن این عروس و داماد باعث میشه اونقدر ورجه ورجه کنم.
این لباس بسیار شبیه لباس عروس ماست، البته عروس ما لباسش شیک تر و قشنگتر بود. گفتم بگم که شما فکر نکنید ما عروسمون چیزی کم داشت. عروسمون ماه بود.
بماند.
دیروز که تا بی نهایت خوردم. اصلا هم برام مهم نیست. راه هم نرفتم چون نه انرژیش بود نه توانش. فقط افتادم به جون خونه و کل خونه رو تمیز کردم. غذا هم درست نکردم و همسر جان پیتزا از بیرون ابتیاع نمودن که بنده ۴ اسلایش و زدم توی رگ.
امروز روز بلاگم هست و تا ساعاتی دیگر آسه آسه می رم برای خودم خرید. با یه کوله پشتی. نمی خوام صبر کنم تا وقتی همسر می اد. دیر میشه.
همه چیز خوبه و من راضی و خوشنود اینجا نشستم توی بالکن کوچولوم و به عبور هواپیماها نگاه می کنم. به به… الانم کوچ کردم توی خونه. بس که بیرون سرد بود. هوا دو روز پیش گرم بود در حدی که نمی شد نفس کشید.الان یخچاله. والا دیووونه شدیم از این هوا.
هنوز فاصله تا مقصد نهایی زیاده. من به واسطه این سفر و اینا نتونستم اهداف و بدست بیارم. الان پوست دستم باز حالت اگزما زده(کافیه صابون های وسط راه و امتحان کنم) و پوست صورتم به واسطه استرس دو تا جوش زد وسط عروسی اندازه کله خودم. بعدترشم راه که نرفتم!!!
باید دوباره شروع کرد. اسم این شکست نیست، زندگی است.