روز ۶- دریاچه و آسمان
امروز یه صبح خوب بود. با یه صبحانه خوب. این دو تا بشقاب و نگاه کنید. به نظرتون کدومش برای من هست، کدومش برای همسر؟
بعدش بلند شدم و با برگرهایی که از یکشنبه توی فریز بود ساندویج درست کردم و سالاد و زدیم از خونه بیرون. جاتون خالی….خیلی خوش گذشت. رفتیم یه جایی اطراف تورنتو. البته به قصد همینجوری همینجوری هم نبود، اما جاهای قشنگی دیدیم. مثلا این دریاچه رویایی رو.
توی واترلو، توی یه پارک غذا خوردیم.عکسم یادم رفت بگیرم.
توی راه برگشت از یه محله ای رد شدیم که توش آمیش ها زندگی می کنن. امیش ها مسیح هایی هستند که با می گن تکنولوژی روز موجب میشه ادم از خدا (یا مسیح) دور بشه. کلا اعتقادات جالبی دارن، و من خیلی دوست دارم راجب بهشون بدونم. رفتیم توی اون شهر هم کلی قدم زدیم و کلی آمیش دیدیم. به قول نیما(همسری) احساس می کردیم وسط فیلم هستیم توی اواخر دهه ۸۰ میلادی.
اینم یه عکس از کلیسای شهر.
راستی تا یادم نرفته بگم، امیش ها اکثرا کشاورز هستند و اطراف این شهر زندگی می کنن. البته مرکز اصلیشون شمال غربی واترلو هست، اما بالای گوعلف هم هستن.
دیگه جونم براتون بگه، امروز یه چراغ قرمز و ندیدم و نزدیک بود تصادف کنم به همین قشنگی فکر کن. اصلا ندیدم قرمز. و جون بیشترم بهتون بگه، امروز ۱۵،۰۰۰ قدم هم بیشتر راه رفتم. اما در کنارش یه گاز از بستنی همسری زدم(همون موقع که چراغ قرمز و ندیدم، در نتیجه بستنی خر است و ادم به کشتن می ده.) از بس استرس کشیدم بعد از ترمز خفن، رسیدم خونه نشستم باقی برگر ها رو خوردم. بعد از اون خیالم اسوده شد. بعد بگید چرا من چاقم؟!
ساعت ۸ هم رفتم با همسری پیاده روی دورخونه، و همسری برای خودش از استارباکس یه دونه آیس کافی گرفت(به پیشنهاد من) بعدش من هم دو قلپ خوردم. الان همش من در حال خوردن به تصویر کشیده میشم. اما خوب توی راه برگشت همش دویدم…
و همسر جان به جای ماکارونی خوشمزه من حوص(یا هوس یا حوس؟) پیزا کرد. الانم همسری رفته برای خودش پیتزا خریده، نسشته جلوی من پیتزا می خوره. منم دارم همه سعی خودم می کنم نرم بخورم. همچین فعالی هستم من.
نتیجه گیری: حواستون به رانندگیتون باشه، وگرنه غذاهای یخچال تموم میشه و شکم من گنده.