top of page

روز ۵- غرغرهای دلتنگی

گاهی وقت ها وسط غربت یه هو می شی یه ادم دیگه. غر غر می کنی و مثل من بیشعور می شی و وقتی مامانت زنگ میزنه که خبر بده ماشین جدیدشون که دنده اتوماتیک هست و حاضره جای تحویل گرفتنشون، پاچه می گیری. و بعدترش گریه دلتنگی ات و با بهانه نبودنشون قاطی می کنی و الکی حرف از لباس و مو می زنی. یعنی شعور که نیست، ماهیتابه آهنیه.

اره، من امروز و با این وضع شروع کردم. البته بهتره بگم بعد از ظهر رو. چون از ساعت ۳ تا ۵ با مامان حرف زدم. الان سطح بیشعوریم کم شده و عذاب وجدان اومده جاش. خوب یکی نیست بگه شما قبل باز کردن اون دهان، راحت بگو دلم براتون تنگ شده نه اینکه اره و اوره( عره و عوره، یا اره و عروه؟ یا برعکس؟) صدا کنی تا هی بغضت و بخوری و اخرش سر یه چیز مسخره شروع کنی به گریه. روانیم به مولا…

من با این شخصیت کارتونی(توی کارتون Inside out) شدیدا ارتباط برقرار می کنم. جالبه آقای همسرم کاملا موافقه من این شخصیت هستم، البته تلفیقی از سدنس و جوی...

بگذریم.

دیروز که روزه بودیم و خسته، طرف های ساعت ۶ دیدم نه دیگه معدم داره می اد تو حلقم. و حس می کردم توی حفره شکمم عزاداران دارن طبل و شیپور عزا می زنن. پاشدم خیر سرم، برم چند دقیقه توی وان آب گرم بشینم، بلکه ارامش پیدا کنه این معده. یعنی مردم…همچین یه هو نمی دونم چی شد که با رنگ سفید از توی حمام پریدم بیرون، نفسم بالا نمی اومد. حس می کردم دارم خفته می شم. دیگه تا اومدم به خودم بیام دیدم چشمام هیچ جا رو نمی بینه و روی مبل غش نمودیم. همسر بیچاره حالا اون وسط مونده بود چی کار کنه. با اب سرد شروع کرد صورت من و شستن. بعد ده دقیقه حالم عادی شد( روزه رو هم با همه وقاحت نخوردم)… اما حس بدی بود.

برای افطارم، به قول همسر، از خودم هنر در کردم و سالاد شیرازی تند با سرکه سیب درست کردم و نشستم به خوردن. حالا شما فکر کن، من فقط یه ۳۰ گرم ماکارونی خوردم یه خورده خورشتش و…بعد افتادم روی سالاد و اب… خوب تشنم بود.نیم ساعت بعد افطار قیافم دیدنی بود…سبز…معده درد…دیگه گلاب به روتون شدم……امروز با معده به تعطیلات رفته روزه نگرفتم و فقط به خودم و سرکه سیب و هوس بی جا فحش می دادم.

الان خوبم، از راهپیمایی روزانه می ام. می گم راهپیمایی چون ظاهرا روز قدس بوده…نبود؟ من کلا شادم. نه؟! اینجا من دوست اسراییل دارم(البته اسراییلی، کانادایی) و یه دوست که اصالتا فلسطینی هست اما بزرگ شده اردن. و کلا من معتقدم راه حل خاورمیانه هیچی نیست جز شعور یه جماعت که یاد بگیرین ببخشن…!اون اینو می کشه، اون اینو…!!! با شعار مرگ هیچی حل نمیشه. بماند. اینجا جاش نیست.

از برنامه غذایی هفته گی بگم که نمی دونم من خودم و شوهر جان چی فرض کرده بودم. هنوز ۲ وعده ماکارونی دارم. برگر سبزیجات و البته ران مرغ های همسر جان. کلا الان به خودم کلی از ظهر خندیدم.



پ.ن ۶ سال پیش، سال ۸۸، روز قدس وسط اون جمعیت تو در تو، یه لحظه از ابجی و اقاشون جدا شدیم. گروه رو هم گم کردیم. روزه بودیم و مزه گاز اشک آور بیشتر از چشمامون، گلوم و اذیت می کرد. جمعیت جیغ می زدن و من دستهای تو رو گرفته بودم که توی فشار جمعیت ازم جدا نشی. با هزار بدبختی تونستیم یه جوری خودمون و بندازیم توی موج جمعیت در حال دو و بریم توی اولین کوچه. آبجی و آقاشون رو پیدا کردیم…اما از بچه های گروه خبری نبود. امروز بعد از ۶ سال، هنوز اسم روز قدس که می اد… من و اضطراب اون لحظه می گیره که دست سردت و توی دستم گرفته بودم و به کره کره های خاکی یه مغازه چسبیده بودیم. هنوز ذهنم می پره سمت اینکه من و باتوم سر قضیه ونک آشتی کردیم، اما تو رو باتوم می شکونه. هنوز وحشت اینکه دستهای ظریفت رو لمس کنن اون غول بیابونی های بی صفت دلم و خالی می کنه. امروز بعد ۶ سال، توی همهمه ماشین های یه خیابون امن، صدای یه موتور من و پرت کرد همون جا…و باز این حسرت که نیستم در کنارت. نیستم تا ببینم، شاید دیر اما خستگی اون پیاده روی ها، دلتنگی اون شب های پر همهمه داره اروم اروم جواب میده. مهمتر از همه نیستم تا تولد بیست و نه سالگیت و جشن بگیرم نازنین خواهرم…(برای یک دوست، که قطعا اینجا رو نمی خونه)


این سی کیلوی اضافه...

join us

 for the 

PARTY

Recipe Exchange @ 9pm!

من یه زنم در آستانه سی سالگی که از تلاشها، دغدغه هام، شسکت ها در راه لاغر شدن می نویسم.

  • Google+ Social Icon
  • Instagram Social Icon
  • Pinterest Social Icon
  • images.png
  • myfitnesspal.png
من و می تونید اینجاها دنبال کنید
آرشیو موضوعی
No tags yet.
bottom of page